سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

سامیه و سامینا

ناناز بلبل زبون

دختر نازنین مامان کارها وجملات جدیدی یاد گرفته وبه قول معروف همه چی میگه وحرف میزنه وروز به روز با کارهایش خودش وتو دل بابای ومامانی جا میزنه.     دختر نازنین مامان کارها وجملات جدیدی یاد گرفته وبه قول معروف همه چی میگه وحرف میزنه وروز به روز با کارهایش خودش وتو دل بابای ومامانی جا میزنه. دیروز چون بابای بیکار بود ناناز پیش باباش خونه ماند ومهد کودک نرفت باباش بایک هیجانی بهم زنگ زد وگفت که دختر گلمون عروسکش واورده وداده به من وگفته که دشو وبعد رفته یک پوشک هم آورده وداده به دستم ومیگه عرو دشو یعنی عروسک دستشویی کرده بیا پوشکش کن وباباشم نشسته وعروسکش وپوشک کرده. دخترم ناناز وقتی باعروسکش بازی میکنه براش لالایی میخونه روی ...
6 بهمن 1392

دوست دارم

سلام عزیز مادر. این روزها با حرف زدنت خوشحالی وصف نشدنی را برایم به ارمغان آوردی از اینکه میبینم همه چیز میگویی وبا گفتن هر جمله قند در دلم اب می شود وقتی میبینم که بیشتر کلمات را میگویی خوشحال می شوم.از شیرین زبونیت ازاینکه گاهی اوقات برای دستشویی کردن خبر میکنی وباید ببرمت دستشوی وبه قول خودت دتو.ونام چند حیوان جدید را یاد گرفتی ومیشناسی((قبلا حیواناتی چون سگ وگربه وگوسفند وتوتو واسب را می شناختی وحالا ماهی ومیمنون وپروانه وزنبور ومار وموش وخرگوش را می شناسی))دخترم حالا دیگه باید برایت قصه بگم وشعر بخونم وتو بعد تمام شدن هر قصه ای میگی بعدی.هفته گذشته وقتی رفتی پیش دکتر وهنگامی که دکتر معاینه ات کرد اشکت سرازیر شد وگریه میکردی ومیگفتی دت...
5 بهمن 1392

یک روز برفی

سلام دخترم این چند روز بارش بارف زمین وزیبا وسفید پوش کرده.روز دوشنبه مورخ16/10/92  وقتی صبح از خواب بیدار شدم زمین وسفید پوش دیدم .خیلی زیبا بود چندسال بود که بارش برف نداشتیم وبرای تو دختر عزیزم اولین برف زندگیت بود ومن وبابای تصمیم گرفتیم عصر بریم بیرون وتفریح کنیم .عصر حدود ساعت ٣ از خانه زدیم بیرون.اکثر مردم هم امده بودند بیرون وبرف بازی میکردند ومن خیلی می ترسیدم سرما بخوری(خدا راشکر سرما نخوردی). واقعا هوا سرد بود ومتاسفانه قبل از حرکتمان کلاهت افتاد داخل آب وخیس شد ومن مجبور شدم کلاه بابایی رو سرت کنم . ...
21 دی 1392

روزهای بیاد ماندنی

دخترم من وبابا این وبلاگو ایجاد کردیم تا خاطرات واتفاقاتی که برای تو نازنین می افته رو ثبت کنیم وبدونی که چقدر توبرای ما عزیز ودوست داشتنی هستی الان که این وبلاگو ایجاد کردیم تو یک سال و چهل ونه روزته.در این یک سال با اومدنت رنگ وبوی دیگه ای به زندگی من وبابا دادی.سعی میکنم اتفاقاتی که دراین یک سال افتاده به طور خلاصه برات بنویسم . عزیز مادر وقتی هفت ماه بارداربوددقیقا روز هشتم تیر نود و یک  اقا جونت تصادف کرد وبعدپنج روز در بیمارستان باهنر کرمان فوت کرد روزهای سختی برایم بود.چون علاقه زیادی به پدرم داشتم او مرد مهربان وزحمت کشی بود وخدا نخواست والان که حدود یک وسال ونیم می گذرد برایم باور کردنی نیست ک...
15 دی 1392

دلیل انتخاب نام

سلام دختر نازنین وعزیز مامان وبابا     سلام دختر عزیز ونازنین مامان وبابا امروز می خواهم دلیل انتخاب این نام رابرایت بنویسم تابدانی  چرا این نام رابرایت انتخاب کردیم امیدوارم که  نام سامیه را دوست داشته باشی دخترم.مامانی بعد از یک بارداری ناموفق (سقط در دوماهگی) مدتها منتظر بود تا خدواند یک کوچولوی دیگری برایمان اعطا کند ودر این مدت که باردار نمی شدم غمگین وناراحت بودم تا هنگامی که متوجه شدم باردار هستم.تا چند روز باور نمی کردم که باردارهستم وبه بابایی هم چیزی نمی گفتم چون میخواستم بعد از ازاینکه مطمئن شدم باردارهستم بهش بگم اما طاقت نیاوردم  وبه بابایی گفتم خیلی خیلی خوشحال شد.ولی ازش قول گرفتم...
15 دی 1392

فوت یک مادر مهربان ودلسوز

دختر نازنینم سلام این چند روز دل مامان خیلی گرفته وغصه داره. اخه دیروزیکی ازدوستان مامانی زنگ زد وخبر بسیار تاسف برای برای مامانی گفت . دختر نازنینم سلام این چند روز دل مامان خیلی گرفته وغصه داره. اخه دیروزیکی ازدوستان مامانی زنگ زد وخبر بسیار تاسف برای برای مامانی گفت . دوستم فاطمه دیروز بعد زنگ زد وبهم خبر داد که صدیقه (یکی از دوستان دوران دبیرستان)  بر اثر تصادف فوت کرده خیلی جا خوردم وناراحت شدم وقتی دلیل تصادف وپرسیدم گفت با همسرش داشتن می رفتند مشهد  که سبزوار تصادف می کنند صدیقه با پسر شش ساله اش به نام امیر حسین فوت میکنند وهمسر ودختر دوساله اش زنده می مانند. دخترش در بیمارستان سبزوار بستری است  ویک پرستار انجا براش...
4 دی 1392

ناناز دوست دارم

دختر گلم سلام .این چند روز مامان امتحان داره فرصت هیچکاری نداره وتو کوچولو  اجازه نمیدی که مامان درس بخونه چند دقیقه ای یکبار دست مامان ومیگیری میبری داخل اتاقت  ویک عروسک بر میداری خسته میشی یکی دیگه میخوای .با عروسکهایت  مامان بازی میکنی لالایی براشون میخونی  واز منم میخوای اینکار وبکنم دخترم تمام اعضای صورت ودست وپاهاشو از ده ماهگی یاد گرفته ونشان میدهدخیلی سریع چیزی رو یاد میگیرد وباید من وبابای خیلی مواظب رفتارمون باشیم . دخترم تمام زندگیم هر گاه نگاه به چشمان معصومت میکنم غرق در شادی میشوم واز خدای مهربان برایت ارزوی سلامتی وعاقبت بخیرشدن میخواهم وبدان که با تمام وجود دوستت دارم ومی پرستمت. ...
25 آذر 1392