سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

سامیه و سامینا

روزهای بیاد ماندنی

1392/10/15 11:05
نویسنده : مامانی
361 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم من وبابا این وبلاگو ایجاد کردیم تا خاطرات واتفاقاتی که برای تو نازنین می افته رو ثبت کنیم وبدونی که چقدر توبرای ما عزیز ودوست داشتنی هستی الان که این وبلاگو ایجاد کردیم تو یک سال و چهل ونه روزته.در این یک سال با اومدنت رنگ وبوی دیگه ای به زندگی من وبابا دادی.سعی میکنم اتفاقاتی که دراین یک سال افتاده به طور خلاصه برات بنویسم .

دخترم اینجا 20روزش بودخوب بخوابیعکس خانه بابابزرگی گرفتیم وقتی 20روزت بودعکس شب شش وقتی 14 روزت بود

عزیز مادر وقتی هفت ماه بارداربوددقیقا روز هشتم تیر نود و یک  اقا جونت تصادف کرد وبعدپنج روز در بیمارستان باهنر کرمان فوت کرد روزهای سختی برایم بود.چون علاقه زیادی به پدرم داشتم او مرد مهربان وزحمت کشی بود وخدا نخواست والان که حدود یک وسال ونیم می گذرد برایم باور کردنی نیست که او دربین مانیست.خدا رحمتش کند.

بعد از به دنیا امدنت چنان سفید وزیبا بودی که باورم نمی شد که خدا چنین دختر ملوسی به من داده است خلاصه توچنان خودت وتو دل همه جا دادی که باورم نمی شد تورو اینقدر دوست دارند.موقعی که دخترم تو یازده روزت بود مهبان خانم به دنیا امد.ومن وبابا هنگامی که تو بیست روزت بود رفتیم پیش بابابزرگ وعزیز بابایی انها با دیدن تو خیلی خوشحال شدند واصلا در باورشان نبود که تو اینقدر ملوس وتپل هستی همه اش بابا بزرگی خدا روشکر میکرد.ووقتی سی و نه روزت بود الناز دختر دایت به دنیا امد.  ودرنهم اذر آنا دختر خواهر زاده بابایی به دنیا آمد.

روزها گذشتند وتو بزگ وبزرگ تر می شدی وهر روزحرکات جدیدی از تو میدیدیم وبابای تورا اینقدر دوست داره ولوست می کنه که باور کردنی نیست البته باید بگم تو هم خودت وخیلی لوس میکنی . ودر روز اول فروردین نود ودو هم پسرعمویت امیر عباس به دنیا امد.ودر بیست ونهم فروردین خاله سمیرا با علی اقا ازدواج کردند که امیدوارم خوشبخت شوند.سامیه ناناز اولین مسافرتت در خرداد ماه همراه خاله اعظم و وخاله صدیقه رفتیم شمال ومشهد خیلی خوش گذشت. عزیزم توخیلی زود شروع کردی به حرف زدن وکلمه گفتن وخیلی زود وسریع یک چیزی یاد میگیری

ومتاسفانه قبل از یک سالگیت بابا بزرگ بابا هم فوت کرد یک مرگ ناگهانی وآرام. بابا بزرگ هم مرد خوبی بود وتو را خیلیدوست داشت. بابابزرگ همیشه وقتی به تو نگاه میکرد دستاشو به سوی آسمان بلند میکردوخدا روشکر میکرد وتو هم یاد گرفته بودی ومیگفتیم بابا بزرگ چکار میکنه؟ تو هم به آسمون نگاه میکردی. خدا بابا بزرگ و همه انسان های خوب و مهربونو رحمت کنه.

میخواستیم تولد یک سالگیت را با شکوه برگزار کنیم که با فوت بابا بزرگ نشد ولی با این حال شب یک جشن کوچیک کرفتیم .این بود خلاصه ای از زندگیت در این یک سال نانای عزیز بابا .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

tvaji
30 آذر 92 12:17
قشنگ بود مرسی عزیزم