سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

سامیه و سامینا

به عشق بابا سامیه

سلام به دختر خوب بابا خیلی وقت بود به وبلاگت سر نزده بودم ، حال مامان مدیحه زیاد مساعد نبود و بخاطر اینکه سامینا رو بدنیا بیاره خیلی بهش سخت گذشت و همین باعث شد اونم نتونه به وبلاگت سر بزنه حالا چند روزیه که سامینا بدنیا اومده و خدارو شکر اوضاع مامان مدیحه رو به بهبوده. گل بابا تو دختر خوبی هستی و من با تموم وجودم دوستت دارم ، شیرین زبون و شیطون همونطور که همیشه آرزوشو داشتم . خدارو بابت وجود گل های زیبای زندگیم سامیه و سامینا سپاسگذارم و عاقبت به خیری شمارو ازش خواستارم. ...
28 فروردين 1394

بازگشت دوباره

سلام به دختر یکی یدونه ام دخترکم چند وقتی به خاطر حال مساعدی که نداشتم نتونستم بیام به وبلاگت واز روزهای زندگیت بنویسم این چند وقت حال مامانی اینقدر بد بود که حوصله هیچ کار وهیچ کسی رو نداشتم وتو کوچولو با این سن کمت مامان ودرک میکردی ومی فهمیدی که حالم خوب نیست وهر دفعه ازم می پرسیدی کی اذیتت کرده ومن هم باید بهت جواب می دادم دختر عزیزم دیگه الان برای خودت خانمی شده وبا حرف زدنت دل همه رو میبری هر روز عشق وعلاقه ام بهت بیشتر میشه این مدت که نبودیم نتونستم از تولدت وروز کودک بنویسم والان سعی میکنم که خلاصهای از روزهای که گذشته برات بنویسم تولددو سالگی ات بابایی خیلی دوست داشت که تولد مفصلی بگیره وچون حال من مساعد نبود نتونس...
6 آبان 1393

تماشای برنامه کودک

سلام به دختر مهربونم ببخش که دیر به دیر به وبلاگت میام تامطلب بنویسم اخه نمی دونم چی بنویسم از کلمات جدیدی که یاد میگیری بنویسم که نمی تونم آخه همه چیز میگی وراحت حرف میزنی شعرهای مهد کودک ویاد گرفتی ومی خونی واین روزها برامون تکراری هستند وهر روز مثل دیروز الان دو هفته ایه که به برنامه های کودک علاقه پیدا کردی وبرنامه کودک تماشا میکنی وبا اون زبون شیرینت ازم می خوای که برنامه کودک برات بذارم الان چند روزه تصمیم گرفتم که از شیر بگیرمت اما نمی تونم یعنی در واقع پیش خودم فکر میکنم که دارم در حقت ظلم میکنم واقعا برایم کار سختییه ولی مجبورم که از شیربگیرمت بخصوص الان که یک مدتیه حالم خوش نیست وکمرم خیلی درد میگیره د...
27 مرداد 1393

بلبل زبونی ناناز

سلام دختر خوبم دخترم الان به خوبی حرف میزنی وهر شعری که برات می خونم زود یاد میگیری .چند شب پیش خونه خاله افطار دعوتم بودیم. شما با بلبل زبونیت نظر همه رو به خودت جلب کرده بودی به خصوص دختر عموی مامانی اخه او یک پسر داره که یک ماه از تو بزرگتره وخیلی کم حرف میزنه .دختر عمو تا تو حرف میزدی می گفت الهی الهی ماشالله  هر جا که مهمونی دعوتیم خاله ها دورت جمع می شوند وبا سوال  کردن از تو ،مجبورت می کنند که باهاشون حرف بزنی خاله:بابایی کجاست سامیه:بابای سرکاره خاله :  بابایی بستنی بخره سامیه: اره بابایی بستنی بخره خاله : بابایی پول نداره سامیه:( دستش ومیذاره دم گوشش به اصطلاح خودش داره با موبایل صحبت میکنه) ال...
22 تير 1393