سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

سامیه و سامینا

به بهانه روز زن

                نامه شماره ١(از طرف بابایی) دخترم سامیه: ببخش،شاید زودتر از اینها باید برایت می نوشتم،برای تو،برای مادرت،بهترین همسر دنیا وتو که شیرین ترینی ودوست داشتنی ترین دختر برای پدرت. دخترم سامیه: ببخش ،شاید برایت پدر خوبی نباشم،شاید آنطور که باید،نباشم.اما با تمام اینهادوستت دارم،باتمام سلولهای بدنم دوستت دارم.تو را ومادرت ،که با بودنش به زنده بودنم زندگی بخشید. ومادرت که عاشقانه ترین اسمی است که برایم معنی می دهد.شاید برای او هم دیر است که ننوشتم وبرای تو. سمیه وسامیه ی عزیزم ای بهترین کلمات هستی ام،مرا ببخش برای کوتاهی ام. شاید مشغ...
6 ارديبهشت 1393

روزهای گذشته

سلام دخترم الان نزدیک به یک ماه است که نتونستم به وبلاگت بیام وبرات مطلب بنویسم اخه یک هفته قبل از سال جدید رفتیم منزل یکی از دوستان بابایی که در شهرستان زندگی میکنند وبعدش هم رفتیم خونه عزیز تا مراسم یاد بودی برای بابابزرگی بگیریم . امسال موقع سال تحویل خوب نبود اخه مامانی فکر میکرد که سال تحویل شنبه است درصورتی که سال تحویل پنج شنبه بود ونتونستم سفره هفت سین ومثل هر سال بچینم ده دقیقه قبل از سال تحویل خونه بودیم ومن سریع شرینی ومیوه و.... غیره رو روی میز چیدم دخترم ایام عید اصلا برای من روزهای خوبی نبود به خصوص پنجم عید به خاطر اتفاقی که برایم افتاد مامانی در بیمارستان افضلی پور بستری شدم وبرای اولین بار بود که ازدخترم یک شب دور ...
18 فروردين 1393

شیر خوردن بانی

سلام عشق مامان فدای دختر عزیزم برم نازنینم ای کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم وبرایم ارامش تمام را به ارمغان آوردی .فقط این را بدان که دوستت دارم وعاشقانه می پرستمت عزیز مادر شما دیروز برای اولین بار شیر رابا نی خوردی واقعا تعجب کردم چون  خودت پیشنهاد دادی که بانی بخوری با ان انگشتان کوچکت اشاره به سوراخ پاکت کردی ونی را دادی دست مامان وگفتی باز  ومن هم اینکار راکردم وبه راحتی شیرت را خوردی ومن خوشحال و متعجب از اینکه اینطور شیرت را بانی خوردی اینقدر خوشحال شدم که تو رامحکم در اغوش گرفتم وبوسیدمت. عزیز مامان شما الان 1سال و5 ماه و15 روز 23 ساعت و34 دقیقه و20ثانیه سن داری   ...
17 اسفند 1392

دخمل ناز مامان

سلام دخمل قشنگم این چند وقت نتونستم به وبلاگت سر بزنم اخه مامانی مریض شده بود وتو عزیز مامان هم مریض شده بودی وهفته گذشته همش پیش بابایی بودی وخیلی وابسته بابایی شدی هر کاری داری باید بابایی برات انجام بده ووقتی من می خوام بگبرمت میگی نخوام بروبرو دیروز عصر رفته بودم مراسم فوت مادر یکی از دوستانم وقتی امدم خانه دیدم بابایی شما روبرده حمام . دعا میکردم که سرما خوردگیت شدیدتر نشه .این چند روز حالت بد بودی به طوری که همش خون دماغ میشدی ومامان هم غصه می خورد دخترکم برج هوش ومی تونه درست کنه ودر ضمن یک پازل هم داری که می تونی هر کدوم و سر جاش بذاری هر همه چیز میگی وفقط منتظری که من وبابایی یک کلمه از زبونمون بیرون بیا سریع میگی ...
12 اسفند 1392

عشق من نانا

سلام دختر قشنگم ببخش که دیر به دیر میام وبلاگت .اخه این چند وقت خیلی کار دارم عید نزدیکه ومامان سرش شلوغه .هم باید خونه وتمیز کنم هم می خوام یه سفره هفت سین قشنگ درست کنم عزیزم نمی دانم وقتی بزرگ بشی ایا علاقه ای که من به تو دارم تو هم داری یا نه فقط این را بدان که من واقعا دوستت دارم وهر شب با نگاه کردن به صورت ماهت خواب میرم وهر وقت که فکر میکنم که اگر روزی تو را نبینم ویا به هر دلیلی از پیشم بری چکار کنم. نمی دانی که عشقم نسبت به تو چگونه است حتی تحمل گریه های تورا ندارم تو هم می فهمی که چقدر دوست دارم وتو اصلا از من نمی ترسی وهر وقت هم کار اشتباهی میکنی خودت میای پیشم ومیگی مامانی چشم. وچشماتو باز وبسته میکنی یعنی اینکه&nb...
3 اسفند 1392

تولد بابایی

  همسر عزیزم امروز روز تولد توست ومن هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که توخلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی                                         تولدت مبارک          
21 بهمن 1392

مکالمه دونفری

مامان:نانامامان ناناز:دوس مامان:سامیه دختر خوبی ناناز:است مامان:نانامامان ناناز:دوس مامان:سامیه دختر خوبی ناناز:است ناناز:مانی آب با مامان:اب بازی نه آب بخوری باشه ناناز:گردنش وکج میکنه میگه باش وقتی لیوان آب وبهش میدم خودش ولوس میکنه وبا ناز وادا میگه ناناز میگه:مانی آب باباش مامان:نه ناناز:باگردن کج وخیلی لوس میگه:مانی آب با باش مامانم تسلیم ناز کردنش میشه ومیگه باش وخوشحال میره عروسکش وبر میداره وبا اب صورتش ومیشوره سامیه سر مامان اخ شده ناناز لبهای خوشگلش وروی سرم میگذاره ومحکم می بوسه قربون اون بوس کردنت بشم سامیه تمام زندگیم هستی وبدان که خیلی خیلی دوست دارم ومی پرستمت کلملت جدیدی که میگه تاریک ...
19 بهمن 1392

نامه ای به فرزند

فرزند عزیزم:   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده…همانگونه که تو اولین قد...
13 بهمن 1392

داستانی از عشق مادر به فرزند

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود.او برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم مدرسه که به من سلام کنه و منو به خونه ببره.آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟اصلا به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش نگاه کردم وفورا از اون جا دور شدم. مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود.او برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم مدرسه که به من سلام کنه و منو به خونه ببره.آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟اصلا به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش نگاه کردم وفورا از او...
12 بهمن 1392

تولد مامان

دختر عزیزم صبح پنج شنبه وقتی از خواب بلند شدم یک خورده کسل بودم چون شب دیر وقت از کرمان رسیده بودیم .از طرفی امروز تولدم بود وبابای از صبح که رفته بود سر کار حتی یک زنگ هم بهم نزد که تبریک بگهومن خیلی ناراخت بودم تا وقتی بابایی از سرکار امد چای خورد وگفت باید برم ماشین ودرست کنم واصلا اانگار نه انگار که تولدم بود خیلی ناراحت بودم.بابایی رفت وتا ساعت هفت شب نیامد خونه ومن از دستش عصبانی وناراحت بودم وقتی از در وارد شد دیدم دستش پره.هم برام شام گرفته بود وهم کیک تولد وهم کادو برام گرفته بود خیلی خیلی خوشحال شدم وگل از گلم شکفت.شب خوب وبه یاد ماندنی بود عزیزم دوست دارم ومی دانم که برای اسایش وراحتی من ودخترت هر کاری انجام میدهی ...
12 بهمن 1392