سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

سامیه و سامینا

شیرین کاری های دختر

عشق مامان وبابا هر موقع از بازی کردن خسته میشه عروسکهاشو میاره واز من میخواد که باهم بازی کنیم ومن هم میشم هم سن وسال دخترم وبا او بازی میکنم عروسکهاشو ردیف میچینم واتل متل توتوله رو براش میخونم .کمک مامان جارو دستی روی فرش میکشه وهر موقع میبینه که من دارم تکه میکشم روی وسایل خانه او هم شروع میکنه به تکه کشیدن.والان هر چیزی که بهش بگم بگو میگه. وقتی به دخترم میگم گربه چی میگه او هم یاد گرفته ومیگه میومیو  ویگم به به ای چی میگه جواب میده به به. درضمن دختر کوچولوی من هر موقع باباش از سر کار میاد میره بغل بابای واز من میخواد که دنبلشون بدوم وانها روبگیرم دخترم من وبابای عاشقت هستیم ودوست داریم وخدا راشاکریم که دختر نازنین وسالمی برایما...
12 آذر 1392

خریدن کفش

دیروز رفتیم برای دختر گلم کفش خریدیم.دختر گلم ذوق کرده بود ومن هم خوشحال بودم .واز اینکه دخترم راه افتاده بود خوشحال بودم. بابای هم دست دخترش وگرفته بود وباهم در خیابان قدم میزدند.دخترم با نوشتن این مطلب می خواهم بدانی که چه روزی اولین کفش زندگیت را خریدی عاشقانه دوستت دارم ...
3 آذر 1392

راه افتادن دختر گلم

سامیه خانم دختر گلم الان به راحتی راه میره ومن با دیدن راه رفتنش ذوق میکنم وخوشحالم وخدا راشکر که فرزندی سالم برایم عطا کرده است .من وبابای امروز قراره بریم یک کفش زیبا وزمستانی برایت بخریم.نمی دانی چه احساسی دارم وقتی فکر میکنم که عزیز مامان راه افتاده وحالا می تونه کفش بپوشه درضمن دختر نازنینم باگفتن کلمه مامان مرا خوشحال میکند وگاهی اوقات وقتی او مرا صدا میزند سکوت میکنم تا صدای زیبایش را بشنوم. دختر نازنینم: ایجاد این وبلاگ بهانه ای است تا بدانی که چقدر برایمان عزیز ودوست داشتنی هستی وبا بودنت به زدگیمان صفا بخشیدی. می خواهم تمامی اتفاقات وخاطراتت راثبت کنم تا بدانی که کودکیت را چگونه گذراندی ...
29 آبان 1392

تاریخ تولد

                                               دختر نازنین مامان وبابا در سی ویک شهریورسال نود ویک در ساعت یازده وچهل وهفت دقیقه باوزن سه کیلو وهشتصد گرم توسط خانم دکتر سپیده فخار پور در بیمارستان ولی عصر شهر به دنیا امد وباامدنش زندگی دوباره به من بخشید   ...
25 آبان 1392

کلماتی که نازنین دختر میگه

عزیز مادر شما زود شروع کردی به صحبت کردن وکلماتی گفتن. اما هنوز راه نیفتادی اخه یه خورده تنبلی ودوست داری چهار دست وپا راه بری.اینقدر بابای  ومامانی باید تشویقت کنند تا بلند شی وچند قدم راه بری خیلی دوست دارم هر چه زود تر راه رفتنت و ببینم .کلماتی که میگی اینها هستند گلم.اولین کلمه ای که یاد گرفتی کلمه بده بده بود البته هنوز ده ماهه نشده بودی.بعد کلماتی چون بده بگیر                                             &n...
25 آبان 1392

تاسوعاوعاشورای حسینی

دختر یکی  یدونه مامان . من وبابای هر سال تاسوعاوعاشورا خونه بابابزرگی میرفتیم وانجا در مراسمات امام حسین شرکت میکردم .اما امسال چون تو دختر نازنینم سرما خورده بودی من نتونستم بابای  و همراهی کنم وبابا تنها رفت.من هم با تودختر تو خونه تنها بودیم .البته شب عاشورا رفتیم هرناشک دعوت خاله کبری((خاله مامانی)) اخه خاله انجا خرج میداد وما راهم دعوت کرده بود وماهم همراه دایی ابوالفضل رفتیم مراسم خیلی خوبی بود.وعصر عاشورا هم همراه دایی جون رفتیم گلزار محمدیه سر قبر اقاجون .امسال برای عاقبت بخیری تو دخترم خیلی دعا کردم.امیدوارم بتوانم تورا به خوبی تربیت کنم تا توهم یکی از بهترین ها باشی. دوستت دارم   ...
25 آبان 1392

شرکت در مراسم عزاداری امام حسین

دختر نازنینم برای اولین بار شما را بردیم عزاداری در همایش شیر خواران حسینی .قرار بود بابای که از کلاس امد.من وشما دختر عزیزم همراه خاله وزن دایی بریم همایش.وقتی بابای امد اینقدر گریه کردی وبابای بابای گفتی که بابا جونتم مجبورشد بیا.تو همایش قسم نامه را ازدل وجون گفتم وامیدوارم عاقبت بخیر بشی.(17/8/92 مصادف با 4 محرم) دیشب هم دایی مامانی(دایی غلامرضا) برای عزاداران حسینی  مراسم داشت ومن وشما دختر نازنینم همراه دایی جونت رفتم مراسم.اخه بابای کلاس داشت ونمی تونست بیاد.اما چون کلاسش زود تمام شده بود او هم خودش رابه مراسم رساند.0(20/8/92 مصادف با 6 محرم)   ...
25 آبان 1392