سامیه پرنده کوچولوی بابا
سامیه ام سلام: دوباره فرصتی شد تا باز از تو بگویم، از تو شیرین زبان بابا ، از لبخندت ،شادیت و بلبل زبانی ات ،که قلب پدر را غرق شادی میکند . زندگی ام همچون تک درختی آرام ساکت بود که تو چون پرنده ای کوچک و زیبا به آن شادی بخشیدی و با نغمه هایت آواز عشق را در زندگی ام به جریان درآوردی. سامیه کوچکم با قلبت که پر از عشقی پاک و کودکانه است نسیمی به خنکای چشمه های زلال کوه در برگ برگ وجودم به حرکت در آوردی و و با دستان کوچکت هر بار خستگی ام را محو کردی .خداوند بزرگ را هزاران که نه بلکه بسییار بسیار بیشتر از آن شاکرم که تو را به ما هدیه داد تا زندگیمان در کنار تو معنایی دوباره پیدا کند. از او می خواه...
نویسنده :
مامانی
11:17
اولین شبی که با قصه های مامانی خواب رفتی
سلام به گل دختر خودم دخترم تمام زندگی وعشقم هستی .خیلی خیلی دوست دارم وعاشقتم نمی دونم اگه نبودی چکار میکردم وچطور این روز ها رو می گذروندم دخترم اوایل که برات قصه می گفتم گوش نمی دادی و می خواستی تا با اسباب بازیهات بازی کنم یا اینکه برات نقاشی بکشم .اما الان یک هفته ای است که به قصه هاوشعرهایی که برات می خونم گوش میدی وازم می خوای که دوباره تکرار کنم .قصه آقا گرگه ،حسنی ، آقای دکتر ،توتو واز همه قصه آقا گرگ رو دوست داری وبا اون دستای گوچکیت می بری کنار صورتت ومیگی آقا گگه اومد وبه بی رو خورد دیشب موقع خواب فکر کردم مثل همیشه باید بهت جی جی بدم تا بخوابی اما بر خلاف تصورم خواستی تا قصه آقا دکتر و برات بگم من هم گفتم ...
نویسنده :
مامانی
11:26
اولین باری که گفت مامانی دوست دارم
سلام به عشق خودم نانا دیروز یه عالمه کیفور شدم آخه گل دختر وقتی خواب بودم اومد سرش وگذاشت رو سینه ام به چشمام نگاه کردو وگفت دوست دارم مامان مدیحه دوست دارم.نمی دونی چقدر خوشحال شدم وبوسیدمت دخترم شکر خدا بزرگ شده واینقدر ازم سوال می پرسه این کیه ،این چیه ومن هم با صبر وحوصله جوابش ومیدم وروزا کارش شده این که بیا با اسباب بازی بازی کنیم ومنم مجبورم باهاش بازی کنم شعری که نانا خوب بلده تاب تاب عباسی ،خدا نانا ندازی اگه می خوای بندازی ،تو بابا یاسر بندازی(دخترم کلمه بغل ونمیگه) صبحا از خواب بیدار میشه ومیگه مامانی بریم مهدکودک پیش آله تاب تاب عباسی بازی کنیم سرسره بازی کنیم. سامیه الان یک سال ونه ماه و9 روز سن داره &...
نویسنده :
مامانی
10:04
نیمه شعبان یاداورمراسمی تلخ
دخترم: الان دوساله وقتی نیمه شعبان میشه دلم میگره .برای خانواده من نیمه شعبان دیگه مثل سالیان گذشته یاد آور روزهای شیرین نیست مثلا من وبابایی نیمه شعبان سال 1385 عقد کردیم وهر نیمه شعبان سالگرد عقدمان یادمان بود ولی الان دوساله که یادم میره وبابایی به یادم میاره شاید از خودت بپرسی چرا دوسال پیش مصادف با شب نیمه شعبان پدرم فوت کرد وپدرم را با قلبی اکنده از غم واندو به خاک سپردیم روزهای خیلی تلخی بود چه روزهایی سختی رو گذراندم . شب نیمه شعبان بابایی سرکار بود ودایی قاسم به یاد روزهای تلخ سال گذشته این پیام به تمام خانواده فرستاد سلام پدر حال همه ما خوب است خوب،اماتو باور نکن،دلمان برای دیدارت تنگ است تنگ....یادت را به به ش...
نویسنده :
مامانی
10:23
صحبت کردن گل دختر
سلام به گل دخترم عزیز مامان الان چند روزه که اسم من وهم یاد گرفته قبلا اسم باباش ویاد گرفته بود ولی اسم منو اصلا نمی دانست تا اینکه چند روز پیش بهش گفتم او هم یاد گرفته چند تا مکالمه بین من وگل دختر نانا اسم بابایی چیه نانا:یاسر نانا اسم مامان چیه نانا:نمیه نانااسم خودت چیه نانا:نامیه نا نا به به ای چی میخوره نا نا: به به ای رفت بالا بر گ خورد نا نا بابایی کجاست نانا:رفته ارکارشیر بخله گل دختر وقتی مامانش واذیت میکنه ومامانی الکی گریه میکنه میاد مامانش وناز میکنه ومیگه:نازناز گریه لکن الان بابایی بیایه وقتی شب میشه به آسمون نگاه میکنه ودنبال ماه وستاره می گرده وقتی انها رو پیدا میکنه با دستای کوچک...
نویسنده :
مامانی
9:28
بای بای پوشک
خدا را شکر من هم موفق شدم گل دخترم واز پوشک بگیرم والان بیشتر از یک هفته است که ناز دخترم وپوشک نکردم .فکر میکردم کار سختی باشه امابا همکاری که گل دختر با مامانی کرد همه چیز به خوبی پیش رفت والان فقط وقتی که خونه کسی میرم دخترم وپوشک میکنم واز این بابت خوشحال هستم که تونستم به این راحتی ناز دخترم واز پوشک بگیرم. نانا در این زمان یک سال هشت ماه ویازده روز سن دارد
نویسنده :
مامانی
10:03
بابایی را دوست بدار وقدرش رابدان
دخترم بابایی را دوست بدار وقدرلحظه لحظه در کنار بودنت را بدان وهوایش را داشته باش پدر جواهری است برای ما دخترها ،نبودنش به هیچ طریقی جبران نمی شود دختر که باشی وپدر داشته باشی پشتت گرم است مطمئنی که اگر دنیا به تو پشت کرد یکی هست که عاشقانه حمایتت کند ومطمئنی یکی هست که هوای دلت را داشته باشد دخترم هوای دلش را داشته باش .داشتن پدر یک نعمت است برای دختر وبدان آنقدر خوب است که دلت بخواهد برای همه عمرت داشته باشیش دخترم این کلمات را با چشمانی اشک آلود برایت می نویسم چون نزدیک به دو سال است که برای همیشه پدرم را از دست داده ام پدرم که برایم همه چیز بود .تمام غصه های روزگار را تحمل میکردم تا کوچکترین ناراحتی ام را حس نک...
نویسنده :
مامانی
11:22
اولین روزی که رود خونه رو دیدی
سلام به دختر بلبل زبون مامان وبابا پنج شنبه رفتیم خونه عزیز. با دیدن گوسفند ومرغ وجوجه های عزیز ذوق کردی وبا انها بازی میمکردی ودیگه دوست نداشتی تو اتاق بمونی وهمش دلت می خواست بری بیرون وبا اونا بازی کنی .علف برای گوسفندا می بردی وبهشون میگفتی بخولین بخولیین الن دو هفته ای است که بهم میگی مامانی اماز یعنی بهت مهر بدم که نماز بخونی .خونه عزیز هم ازم مهر خواستی وشروع کردی به نماز خواندن وعزیز هم از این کار تو خیلی خوشحال شده بود ووقتی دستات وتکون می دادی والله محمد میگفتی عزیز می خندید وتو صورتشو از سمت خودت بر می گردوندی وبهش می گفتی که نگاه نکن .فکر کنم که از خندیدن عزیز خجالت می کشیدی.پیش عمه هم رفتیم عصر من وتو گل دخت...
نویسنده :
مامانی
10:25