سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

سامیه و سامینا

داستانی از عشق مادر به فرزند

1392/11/12 11:20
نویسنده : مامانی
957 بازدید
اشتراک گذاری

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود.او برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود دم مدرسه که به من سلام کنه و منو به خونه ببره.آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟اصلا به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش نگاه کردم وفورا از اون جا دور شدم.

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود.او برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود دم مدرسه که به من سلام کنه و منو به خونه ببره.آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟اصلا به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش نگاه کردم وفورا از اون جا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی هام منو مسخره کرد و گفت هووو…مامان تو فقط یک چشم داره.فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.کاش زمین دهن وا می کرد و منو…کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد…

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا می خوای منو شاد و خوش حال کنی،چرا نمی میری؟

اون هیچ جوابی نداد…                  

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم،چون خیلی عصبانی بودم.احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.دلم می خواستاز اون خونه بره و دیگه هیچ کاری باهاش نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم ،زن و بچه وزندگی…

از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوش حال بودم تا این که یه روز مادرم اومد به دیدن من.

اون سال ها بود منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در،بچه ها به اون خندیدند ومن سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده بیاد این جا اونم بی خبر.

سرش داد زدم:“چه طور جرات کرده بیای خونه من و بچه ها رو بترسونی؟”گم شو از اینجا.همین الان.

اون به آرامی جواب داد:”اوه،خیلی معذرت می خوام مثل این که ادرس وعوضی اومدم.”وبعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من در سنگاپور،برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.بعد از مراسم رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛البته فقط از روی کنجکاوی.همسایه ها گفتن که اون مرده.ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.اونا به من یه نامه دادند که اون ازشون خواشته بود که به من بدهند…

 

“ای عزیز ترین پسر من،من همیشه به فکر تو بوده ام،منو ببخش که به خونت توی سنگاپور اومدم وبچه هاتو ترسوندم،خیلی خوش حال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا،ولی من ممکنه نتونم از جام بلند شم که بیام،

تو رو ببینم.

وقتی داشتی بزرگ می شدی از این که دایم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم،آخه میدونی…وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم تو داری بزرگ میشی با یک چشم،بنابر این چشم خودم رو به تو دادم.

برای من افتخار بود که پسرم می تونست به جای من دنیای جدید رو به طور کامل ببینه.”

با همه عشق و علاقه من به  تو مادرت

                                                                                   

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

پریسا نجفی
13 بهمن 92 10:48
سلام دوست عزیزم خوبی ؟ ازسایتت خیلی خوشم اومد به منم سربزن اومدم برای دوستای خوبم که مادری نمونه هستند وبلاگی زنانه درست کردم که باب کارشونه اگر دوست داشتی ما را هم قابل بدون . راستی منو توی سایت قشنگت لینک کن و بهم خبر بده تا منم تو را توی سایتم قرار بدم ببخش و ممنون