تولد مامان
دختر عزیزم
صبح پنج شنبه وقتی از خواب بلند شدم یک خورده کسل بودم چون شب دیر وقت از کرمان رسیده بودیم .از طرفی امروز تولدم بود وبابای از صبح که رفته بود سر کار حتی یک زنگ هم بهم نزد که تبریک بگهومن خیلی ناراخت بودم تا وقتی بابایی از سرکار امد چای خورد وگفت باید برم ماشین ودرست کنم واصلا اانگار نه انگار که تولدم بود خیلی ناراحت بودم.بابایی رفت وتا ساعت هفت شب نیامد خونه ومن از دستش عصبانی وناراحت بودم وقتی از در وارد شد دیدم دستش پره.هم برام شام گرفته بود وهم کیک تولد وهم کادو برام گرفته بود خیلی خیلی خوشحال شدم وگل از گلم شکفت.شب خوب وبه یاد ماندنی بود
عزیزم دوست دارم ومی دانم که برای اسایش وراحتی من ودخترت هر کاری انجام میدهی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی