سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 24 روز سن داره

سامیه و سامینا

روزهای بیاد ماندنی

دخترم من وبابا این وبلاگو ایجاد کردیم تا خاطرات واتفاقاتی که برای تو نازنین می افته رو ثبت کنیم وبدونی که چقدر توبرای ما عزیز ودوست داشتنی هستی الان که این وبلاگو ایجاد کردیم تو یک سال و چهل ونه روزته.در این یک سال با اومدنت رنگ وبوی دیگه ای به زندگی من وبابا دادی.سعی میکنم اتفاقاتی که دراین یک سال افتاده به طور خلاصه برات بنویسم . عزیز مادر وقتی هفت ماه بارداربوددقیقا روز هشتم تیر نود و یک  اقا جونت تصادف کرد وبعدپنج روز در بیمارستان باهنر کرمان فوت کرد روزهای سختی برایم بود.چون علاقه زیادی به پدرم داشتم او مرد مهربان وزحمت کشی بود وخدا نخواست والان که حدود یک وسال ونیم می گذرد برایم باور کردنی نیست ک...
15 دی 1392

دلیل انتخاب نام

سلام دختر نازنین وعزیز مامان وبابا     سلام دختر عزیز ونازنین مامان وبابا امروز می خواهم دلیل انتخاب این نام رابرایت بنویسم تابدانی  چرا این نام رابرایت انتخاب کردیم امیدوارم که  نام سامیه را دوست داشته باشی دخترم.مامانی بعد از یک بارداری ناموفق (سقط در دوماهگی) مدتها منتظر بود تا خدواند یک کوچولوی دیگری برایمان اعطا کند ودر این مدت که باردار نمی شدم غمگین وناراحت بودم تا هنگامی که متوجه شدم باردار هستم.تا چند روز باور نمی کردم که باردارهستم وبه بابایی هم چیزی نمی گفتم چون میخواستم بعد از ازاینکه مطمئن شدم باردارهستم بهش بگم اما طاقت نیاوردم  وبه بابایی گفتم خیلی خیلی خوشحال شد.ولی ازش قول گرفتم...
15 دی 1392

فوت یک مادر مهربان ودلسوز

دختر نازنینم سلام این چند روز دل مامان خیلی گرفته وغصه داره. اخه دیروزیکی ازدوستان مامانی زنگ زد وخبر بسیار تاسف برای برای مامانی گفت . دختر نازنینم سلام این چند روز دل مامان خیلی گرفته وغصه داره. اخه دیروزیکی ازدوستان مامانی زنگ زد وخبر بسیار تاسف برای برای مامانی گفت . دوستم فاطمه دیروز بعد زنگ زد وبهم خبر داد که صدیقه (یکی از دوستان دوران دبیرستان)  بر اثر تصادف فوت کرده خیلی جا خوردم وناراحت شدم وقتی دلیل تصادف وپرسیدم گفت با همسرش داشتن می رفتند مشهد  که سبزوار تصادف می کنند صدیقه با پسر شش ساله اش به نام امیر حسین فوت میکنند وهمسر ودختر دوساله اش زنده می مانند. دخترش در بیمارستان سبزوار بستری است  ویک پرستار انجا براش...
4 دی 1392

ناناز دوست دارم

دختر گلم سلام .این چند روز مامان امتحان داره فرصت هیچکاری نداره وتو کوچولو  اجازه نمیدی که مامان درس بخونه چند دقیقه ای یکبار دست مامان ومیگیری میبری داخل اتاقت  ویک عروسک بر میداری خسته میشی یکی دیگه میخوای .با عروسکهایت  مامان بازی میکنی لالایی براشون میخونی  واز منم میخوای اینکار وبکنم دخترم تمام اعضای صورت ودست وپاهاشو از ده ماهگی یاد گرفته ونشان میدهدخیلی سریع چیزی رو یاد میگیرد وباید من وبابای خیلی مواظب رفتارمون باشیم . دخترم تمام زندگیم هر گاه نگاه به چشمان معصومت میکنم غرق در شادی میشوم واز خدای مهربان برایت ارزوی سلامتی وعاقبت بخیرشدن میخواهم وبدان که با تمام وجود دوستت دارم ومی پرستمت. ...
25 آذر 1392

نانا مامانشو کلافه کرده

سلام دختر نانازم .می خواهم ازتو دخترگلم شکایت کنم.آخه با کارات مامانو کلافه کردی.چند روزپیش همراه بابای رفتیم وچندتا کتاب داستان برات خریدیم .از روزی که این کتابها روبرات خریدیم هر روز کتاباتو میاری وسط تا مامان باید کنارت بشینه وبرای  نانا توضیح بده . وهر کتاب ویا مجله ای که میبینی تصویر داره میاری ومامان باید  ساعتها بشینه وشکلهاشو  توضیح بده مامان دیگه فرصت هیچکاری نداره بخصوص این چند روز که امتحان دارم  باید بخونم البته پکیج صد آفرین هم برات خریدیم وشکلهای که برات نشون دادم خیلی خوب میتونی تشخیص بدی. دختر نازنینم یک کار اشتباهی هم میکنی واو اینکه مداد به دست میگیری ودیوارها رو خط خطی میکنی . وقتی از نازنین دخت...
16 آذر 1392

شیرین کاری های دختر

عشق مامان وبابا هر موقع از بازی کردن خسته میشه عروسکهاشو میاره واز من میخواد که باهم بازی کنیم ومن هم میشم هم سن وسال دخترم وبا او بازی میکنم عروسکهاشو ردیف میچینم واتل متل توتوله رو براش میخونم .کمک مامان جارو دستی روی فرش میکشه وهر موقع میبینه که من دارم تکه میکشم روی وسایل خانه او هم شروع میکنه به تکه کشیدن.والان هر چیزی که بهش بگم بگو میگه. وقتی به دخترم میگم گربه چی میگه او هم یاد گرفته ومیگه میومیو  ویگم به به ای چی میگه جواب میده به به. درضمن دختر کوچولوی من هر موقع باباش از سر کار میاد میره بغل بابای واز من میخواد که دنبلشون بدوم وانها روبگیرم دخترم من وبابای عاشقت هستیم ودوست داریم وخدا راشاکریم که دختر نازنین وسالمی برایما...
12 آذر 1392

خریدن کفش

دیروز رفتیم برای دختر گلم کفش خریدیم.دختر گلم ذوق کرده بود ومن هم خوشحال بودم .واز اینکه دخترم راه افتاده بود خوشحال بودم. بابای هم دست دخترش وگرفته بود وباهم در خیابان قدم میزدند.دخترم با نوشتن این مطلب می خواهم بدانی که چه روزی اولین کفش زندگیت را خریدی عاشقانه دوستت دارم ...
3 آذر 1392

راه افتادن دختر گلم

سامیه خانم دختر گلم الان به راحتی راه میره ومن با دیدن راه رفتنش ذوق میکنم وخوشحالم وخدا راشکر که فرزندی سالم برایم عطا کرده است .من وبابای امروز قراره بریم یک کفش زیبا وزمستانی برایت بخریم.نمی دانی چه احساسی دارم وقتی فکر میکنم که عزیز مامان راه افتاده وحالا می تونه کفش بپوشه درضمن دختر نازنینم باگفتن کلمه مامان مرا خوشحال میکند وگاهی اوقات وقتی او مرا صدا میزند سکوت میکنم تا صدای زیبایش را بشنوم. دختر نازنینم: ایجاد این وبلاگ بهانه ای است تا بدانی که چقدر برایمان عزیز ودوست داشتنی هستی وبا بودنت به زدگیمان صفا بخشیدی. می خواهم تمامی اتفاقات وخاطراتت راثبت کنم تا بدانی که کودکیت را چگونه گذراندی ...
29 آبان 1392