سامیهسامیه، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
سامیناسامینا، تا این لحظه: 9 سال و 2 روز سن داره

سامیه و سامینا

مکالمه دونفری

مامان:نانامامان ناناز:دوس مامان:سامیه دختر خوبی ناناز:است مامان:نانامامان ناناز:دوس مامان:سامیه دختر خوبی ناناز:است ناناز:مانی آب با مامان:اب بازی نه آب بخوری باشه ناناز:گردنش وکج میکنه میگه باش وقتی لیوان آب وبهش میدم خودش ولوس میکنه وبا ناز وادا میگه ناناز میگه:مانی آب باباش مامان:نه ناناز:باگردن کج وخیلی لوس میگه:مانی آب با باش مامانم تسلیم ناز کردنش میشه ومیگه باش وخوشحال میره عروسکش وبر میداره وبا اب صورتش ومیشوره سامیه سر مامان اخ شده ناناز لبهای خوشگلش وروی سرم میگذاره ومحکم می بوسه قربون اون بوس کردنت بشم سامیه تمام زندگیم هستی وبدان که خیلی خیلی دوست دارم ومی پرستمت کلملت جدیدی که میگه تاریک ...
19 بهمن 1392

نامه ای به فرزند

فرزند عزیزم:   آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده…همانگونه که تو اولین قد...
13 بهمن 1392

داستانی از عشق مادر به فرزند

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود.او برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم مدرسه که به من سلام کنه و منو به خونه ببره.آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟اصلا به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش نگاه کردم وفورا از اون جا دور شدم. مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم…اون همیشه مایه خجالت من بود.او برای امرار معاش خانواده،برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم مدرسه که به من سلام کنه و منو به خونه ببره.آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟اصلا به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش نگاه کردم وفورا از او...
12 بهمن 1392

تولد مامان

دختر عزیزم صبح پنج شنبه وقتی از خواب بلند شدم یک خورده کسل بودم چون شب دیر وقت از کرمان رسیده بودیم .از طرفی امروز تولدم بود وبابای از صبح که رفته بود سر کار حتی یک زنگ هم بهم نزد که تبریک بگهومن خیلی ناراخت بودم تا وقتی بابایی از سرکار امد چای خورد وگفت باید برم ماشین ودرست کنم واصلا اانگار نه انگار که تولدم بود خیلی ناراحت بودم.بابایی رفت وتا ساعت هفت شب نیامد خونه ومن از دستش عصبانی وناراحت بودم وقتی از در وارد شد دیدم دستش پره.هم برام شام گرفته بود وهم کیک تولد وهم کادو برام گرفته بود خیلی خیلی خوشحال شدم وگل از گلم شکفت.شب خوب وبه یاد ماندنی بود عزیزم دوست دارم ومی دانم که برای اسایش وراحتی من ودخترت هر کاری انجام میدهی ...
12 بهمن 1392

سفر به کرمان

سلام دخترم دوشنبه عصر وقتی بابای از سر کار امد پیشنهاد داد که بریم کرمان خونه عمه وعمو. من هم قبول کردم و اماده شدیم وحرکت کردیم به سمت کرمان.وقتی خونه عمه رسیدم اولش غریبی میکردی اما بعد اشنا شدی وهمه اش با پسر عمه ات امیر بازی میکردی وخیلی خوب اسمش وصدا میکردی وبا هم بازی میکردید.اصلا اذیت نکردی.در ضمن باید بگم که عمه ات خیلی به بابابی در زمان دانشجویی کمک کرده ودر واقع بابایی خونه عمه بوده به همین خاطر بابایی عمه رو دوست داره ویک جوری خودشو مدیون او میدونه وهر وقت کرمان میریم بیشتر وقتمان خونه عمه است.چون با روی باز از ما استقبال وپذیرایی میکنه. ومن هم دوست دارم خونه عمه راحله باشم .(عمه دوتا فرزند دیگر به نام های فاطمه واحمد داره که من...
12 بهمن 1392

دوستان جدید

دختر عزیزم این چند روز با دوستان جدیدی در دنیای مجازی اشنا شدم کسانی که با تمام وجود وبا عشق فرزند خود رابزرگ میکنند وتمام سختی ها ومشکلاتشان خدا رااز یاد نمی برند وزبان به شکوه وگلایه باز نمی کنند. می خواهم ازامیر حسین بگویم که مادر شاو را فرشته  می خواند به حق که فرشته ای است اسمانی با چشمانی زیبا ودوست داشتنی .از صالح جون که او هم مهربان است و با خدا که مادرش او را می پرستد ودوست دارد وبا مشکلات وسن پائینی که دارد خدا رابه خوبی درک میکند ودنیای زیبا دارد از ملیکا ی عزیز که او هم دوست داشتنی است .فقط این را میدانم که آنها را دوست دارم وبا خواندن وبلاگشان درسهای زیادی  به من آموختند.وچشمان بسته مرا باز کردند دوستتان دارم ...
12 بهمن 1392

ناناز بلبل زبون

دختر نازنین مامان کارها وجملات جدیدی یاد گرفته وبه قول معروف همه چی میگه وحرف میزنه وروز به روز با کارهایش خودش وتو دل بابای ومامانی جا میزنه.     دختر نازنین مامان کارها وجملات جدیدی یاد گرفته وبه قول معروف همه چی میگه وحرف میزنه وروز به روز با کارهایش خودش وتو دل بابای ومامانی جا میزنه. دیروز چون بابای بیکار بود ناناز پیش باباش خونه ماند ومهد کودک نرفت باباش بایک هیجانی بهم زنگ زد وگفت که دختر گلمون عروسکش واورده وداده به من وگفته که دشو وبعد رفته یک پوشک هم آورده وداده به دستم ومیگه عرو دشو یعنی عروسک دستشویی کرده بیا پوشکش کن وباباشم نشسته وعروسکش وپوشک کرده. دخترم ناناز وقتی باعروسکش بازی میکنه براش لالایی میخونه روی ...
6 بهمن 1392

دوست دارم

سلام عزیز مادر. این روزها با حرف زدنت خوشحالی وصف نشدنی را برایم به ارمغان آوردی از اینکه میبینم همه چیز میگویی وبا گفتن هر جمله قند در دلم اب می شود وقتی میبینم که بیشتر کلمات را میگویی خوشحال می شوم.از شیرین زبونیت ازاینکه گاهی اوقات برای دستشویی کردن خبر میکنی وباید ببرمت دستشوی وبه قول خودت دتو.ونام چند حیوان جدید را یاد گرفتی ومیشناسی((قبلا حیواناتی چون سگ وگربه وگوسفند وتوتو واسب را می شناختی وحالا ماهی ومیمنون وپروانه وزنبور ومار وموش وخرگوش را می شناسی))دخترم حالا دیگه باید برایت قصه بگم وشعر بخونم وتو بعد تمام شدن هر قصه ای میگی بعدی.هفته گذشته وقتی رفتی پیش دکتر وهنگامی که دکتر معاینه ات کرد اشکت سرازیر شد وگریه میکردی ومیگفتی دت...
5 بهمن 1392

یک روز برفی

سلام دخترم این چند روز بارش بارف زمین وزیبا وسفید پوش کرده.روز دوشنبه مورخ16/10/92  وقتی صبح از خواب بیدار شدم زمین وسفید پوش دیدم .خیلی زیبا بود چندسال بود که بارش برف نداشتیم وبرای تو دختر عزیزم اولین برف زندگیت بود ومن وبابای تصمیم گرفتیم عصر بریم بیرون وتفریح کنیم .عصر حدود ساعت ٣ از خانه زدیم بیرون.اکثر مردم هم امده بودند بیرون وبرف بازی میکردند ومن خیلی می ترسیدم سرما بخوری(خدا راشکر سرما نخوردی). واقعا هوا سرد بود ومتاسفانه قبل از حرکتمان کلاهت افتاد داخل آب وخیس شد ومن مجبور شدم کلاه بابایی رو سرت کنم . ...
21 دی 1392